بدون شرح...

 

انواع زنها.....

زنها کلا به 5 گروه اصلي تقسيم مي شوند:


گروه اول: زنها يي که مردها رو بدبخت مي کنن.


گروه دوم: زنهاي هستند که اشک مردها رو در ميارن.


گروه سوم: زنهايي که جون مردها رو به لبشون مي رسونن.


گروه چهارم: زنهايي که کاري ميکنن مردها روزي 18 بار آرزوي مرگ کنن.


گروه پنجم:زنهايي هستند که به اشتباه فکر مي کنن جزو هيچ کدام ازين گروه ها نيستند



عذر خواهي

معذرت خواهي هميشه به اين معنا نيست که تو اشتباه کردي و حق با يکي ديگه است.

معذرت خواهي يعني اون رابطه بيشتر از غرورت برات ارزش داره.

------------------------------------------------

دکتر علي شريعتي

ديشب که نميدانستم به کدام يک از دردهايم بگريم ، کلي خنديدم. (دکتر علي شريعتي )

------------------------------------------------

خط تيره

معلم ميدانست فاصله ها چه به روزمان مي اورند که به خط فاصله ميگفت : خط _ تيره

------------------------------------------------

حق انتخاب

به خاطر سه چيز هيچگاه کسي را مسخره نکنيد : چهره،والدين(پدرومادر) و زادگاه

چون انسان هيچ حق انتخابي در مورد آنها ندارد.

 

------------------------------------------------

دکتر شریعتی......

 

 

- عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست; و آن دوست داشتن است.

- اگر تنها ترین تنها شوم، باز هم خدا هست.

- دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز خود را از سطح بلندترین قله ي

عشق هاي بلند، پایین نخواهم آورد.

- اسلام منطقی تر و جدي تر از آن است که به آنچه در زندگی بی ثمر است و بر

روي اذهان بی اثر، در آخرت پاداش دهد و عملی که نه به خلق خدمتی باشد و نه

براي خود اصلاحی، ثواب داشته باشد.

- همواره بیمناکم که در این فرصت اندك و عزیز حیات، لحظه اي را به ستایش

کسانی بپردازم که در ترجیح عظمت، عصیان و تفکر بر سعادت، آرامش و لذت

اندکی تردید داشته اند.

- غریبی در طوفان جا مانده، آخرین فریادهاي خسته اش را که تو را میخواند، بشنو،

بشتاب و او را دریاب.

- همچون شمع که در گریستن خویش، قطره قطره می میرد، ذوب می شوم و محو

می شوم و پایان میگیرم.

- خدایا به هرکی که دوست می داري بیاموز که عشق بهتر از زندگی کردن است و

به هرکی که دوست تر میداري بچشان که دوست داشتن از عشق برتر!

- خدایا، به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدي، رفتن بی همراه، جهاد بی

سلاح، کار بی پاداش، فداکاري در سکوت، دین بی دنیا، عظمت بی نام، خدمت بی

نان، ایمان بی ریا، خوبی بی نمود، مناعت بی غرور، عشق بی هوس، تنهایی در انبوه

جمعیت، و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند، روزي کن.

- خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

ع   ش ق.....

 

کلاغ ها گرچه سیاهند و آوازشان خوش نیست

اما آنقدر با وفایند که شاخه های خشک درختان را در فصل سرد زمستان

تنها نمیگذارند . . .

 

برای محبت هایی که عمیقند ، ندیدن و نبودن هرگز بهانه ی از یاد بردن نیست . . .

ابرها به آسمان تکیه می کنند ، درختان به زمین و انسانها به مهربانی یکدیگر . . .

اگر خطا نکنم عطر ، عطر یار من است / کدام دسته گل امروز بر مزار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد / خود این خلاصه ی غم های روزگار من است . .

            

عشق؟؟؟؟

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی

 

من اومدم

سلام خوفین

 خدمتم تموم شد و زوز از نو روزی از نو چطور مطورین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

بازم فوتبال فوتبال فوتبال

 

ول کن حوصصصصصصص لههههههههه ندارم فعلا

 

سلام اموزشی تموم شد

هههههههههههههههههههههههههههههههه

حالا یگان .....خدا کنه جای حوب بیوفتم

راسی تو خدمت گوشیم باهام بو تازه با ورق منو گرفتن ولی یه شب بازداشت شدم و اخرشم تموم شد

اونایی که خواستن عکس کچلیامو ببینن این پایین هست ببینین

 

حالا یه کم بخندیم

دختره ميره تعليم رانندگي ... ازش ميپرسند چطور بود ؟ ميگه : بد نبود ! اما معلمش خيلي مذهبي بود. ميگن : واسه چي؟ ميگه : والا من هر كاري ميكردم هر جايي ميپيچيدم ميگفت : يا اباالفضل ...يا حضرت عباس...يا امام حسين

 

توصيه دخترانه : اگه يه موقع مورد حمله يک پسر قرار گرفتی شلوار اونو بکش پايين دامن خودتو بده بالا ! فکر بد نکن! آخه اينجوری تو ميتونی بدوی ولی اون نميتون

 

روزگاريست همه عرض بدن ميخواهند / همه از دوست فقط چشم و دهن ميخواهند / ديو هستند ولي مثل پري مي‌پوشند / گرگ‌هايي كه لباس پدري مي‌پوشند / آنچه ديدند به مقياس نظر مي‌سنجند / عشق‌ را همه با دور كمر مي‌سنجند / خب طبيعي ست كه يك روزه به پايان برسد / عشق‌هايي كه سر پيچ خيابان برسد

 

پسره تو كليسا نشسته بوده، يهو مي‌بينه يه دختر خيلي خوشگل مياد تو. ميدوه ميره پشتِ يه مجسمه قايم ميشه. دختره مياد ميشينه جلوي محراب و ميگه: اي خدا! تو به من همه چي دادي ، پول دادي ، قيافه دادي ، خانواده خوب دادي... فقط ازت يه چيز ديگه ميخوام... اونم يه شوهر خوبه ...يا حضرت مسيح‌! خودت كمكم كن! تركه از پشت مجسمه مياد بيرون ميگه: عيسي هل نده!‌ هل نده زشته ، خودم ميرم!

 

 

دختر و پسره داشتن با هم قايم باشک بازی ميکردند ، دختره به پسره ميگه تو چشم بگذار اونوقت من ميرم قايم ميشم ، اگه تونستی منو پيدا کنی بغلم کن و بوسم کن ، اگه هم نتونستی منو پيدا کنی من زير راه پله قايم شدم

 

 

سلام خوبین

اگه دیدین این چند وقت نمیام تو نت یا جواب لطفتونو نمیدم بدونین ....

بدونین .....چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مردین از فضولی...ها..................

.........

نمیگم تا بگین

.......

      نبود ۴۴ روز دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فهمیدین............

    زرنگا اومدم خدمت مقدس سربازی.............

 

    نبود مرزن اباد چالوس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

حالا فهمیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدا بهم صبر  بده ...............خوب فعلا   کاری باری...

 

      

 

داستان.....تکبر

 

عشق تکبر را از بین می برد

معلم همیشه شاگردش را استاد خطاب می کرد، تا بلاخره شاگرد از معلم خود پیشی گرفت و به مقام استادی رسید. ولی از آن به بعد، دیگر هیچ گاه ندید که معلمش او را استاد خطاب کند.

 

وقتی که این عمل معلم، دیگر بیش از حد حس کنجکاوی او را تحت تاثیر خود قرار داده بود، خواست که هر طور شده است دلیل این عمل او را بداند.

 

پس روزی معلمش را به کازینویی که محل قرار همیشگیشان بود دعوت کرد تا جواب سوالش را بگیرد. روز موعود فرا رسید و پس از دیدار و احوال پرسی های کلیشه ای همیشگی و فکر کردن های طرفین برای پیدا کردن موضوع نامربوطی از هر کجا که جهت گرم شدن چرخش مکالماتشان بهانه شود، شاگرد سعی خود را کرد که سوالش را از او بپرسد. ولی از آنجایی که می دانست، این سوالش ممکن است در فکر معلم ذهنیتی منفی از بابت حس تکبر نسبت به او ایجاد کند. پس چند بار تلویحا سوالش را پرسید. ولی وقتی که دید معلم متوجه نیت او از این لفافه گویی ها نشده است، تصمیم گرفت مستقیم سوالش را بپرسد.

 

پس شاگرد اینچنین پرسش خود را مطرح کرد: « شما معلم من هستید و همیشه هم خواهید بود و از آنجایی که می دانم در ذهنتان من را از حس تکبر بری می دانید به خود این جسارت را می دهم که این سوال را بپرسم »

 

سپس مکثی کرد و در حالی که معلم به چهره او برای شنیدن دنباله حرفش خیره شده بود، نفسی کشید و دوباره ادامه داد: « تمام دوران شاگریم را به یاد دارم که شما مرا استاد خطاب می کردید ولی اینک که به مقام استادی رسیدم حتی شاگرد هم صدایم نمی کنید و این موضوع مدتی است که ذهنم را مشغول خود ساخته است و اگر علت این کارتان را برایم بگویید چیز جدیدی را به من آموخته اید »

 

معلم که فکر نمی کرد این کارش اینچنین در نظر شاگرد برجسته جلوه کند، لبش را برای پاسخ دادن باز کرد ولی گویا بسته شدن مجدد دهان او به دلیل مردد بودنش بود. سپس بعد از چند لحظه طبق عادت همیشگیش خیلی کوتاه و بدون حاشیه گفت: « اگر به تو بگویم استاد احساس کوچکی می کنم، همین »

 

شاگرد با شنیدن این حرف معلمش جا خورد و در حالی که چهره اش شبیه علامت سوال شده بود به او گفت: « ولی چرا قبلا مرا استاد خطاب می کردید؟! »

 

معلم مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: « قبلا چون می دانستم که از من کوچکتری اگر به تو خدا هم می گفتم می دانستم از تو بالاترم، ولی اکنون اگر به تو شاگرد هم بگویم باز هم کنار تو احساس کوچکی میکنم، و از این حس بیزارم »

 

سپس معلم خیلی غیر منتظره از او پرسید: « حالا من سوالی را از تو دارم! خود تو که اینک به مقام استادی رسیده ای آیا خودت را در ذهنت از من بالاتر نمی دانی؟ »

 

شاگرد که می دانست با پنهان کردن احساسش به صفت دروغگویی نائل خواهد شد به آرامی گفت:                   

                                     می دانم

                  

    

خودفروشی چرا؟؟؟؟؟؟

 

این اپمو بخونینو به هرکی تونستین بگین...یا خواستین اپ کنین

سلام  امیدوارم حالتون خوب باشه. به خدا اینا شعار نیست...

 

همین الان که ما اینجا نشستیمو واسه سرگرمی میچتیم یا از این سایت به اون سایت میریم یا واسه سرگرمی یکیو گیر میاریم یا شماره میدیمو میگیریم تا الاف نباشیم اتفاقات زیادی اطرافمون میوفته  که ازش بیخبریم اینا چنتاشه که بیشترشو خودم دیدم....

بچه هایی که تو پارک نزدیک خونمون واسه یه کارتن خواب دارن دعوا میکنن.

 

بچه هایی که از گشنگی خوابشون نمیگیره ولی تو فکرن فردا رو چطور شب کنن؟.

 

بچه هایی که تو روز مادر یا پدر کنار قبر بابا و ماماناشون کادو دادن کسای دیگه رو میبینن..

 

بچه هایی که واسه پول در اوردن با یه فال میان پیشمون و ما با بدترین الفاظ ازشون تشکر میکنیم...

 

پسرایی که با دیدن اولین دختر رو ترمز فشار میدن بدون اینکه فکر کنن این دختر چرا دست به چنین کاری زده؟؟؟

 

دختری که بعد از خودفروشیش وقتی پولشو گرفت رو به اسمون میکنه و میگه خدایا شکرت...خدایا شکرت...شکرت...شکر  میتونم ابروی بابای مریضمو حفظ کنم شکر...خدا...

 

دخترایی که واسه داشتن یه جا واسه شبشون کنار خیابون استادنو واسه هر کی دست تکون میدن فرقی نمیکنه جوون باشه یا پیر ...و بدون هیچ حسی کنار یکی میخابن تا صبح شه و بازم روز از نو روزی از نو...بدون هیچ حسی...هیچ حسی....هیس..هیس

 

زنی که تو خونه اش جلوی شوهر مریضش واسه اینکه پول داروهاشو در بیاره خودفروشی میکنه...اون لحظه شوهرش چه حسی داره؟؟//ها....

 

زنی که دخترشم میبره تا.....بگم؟؟؟؟؟

 

مردی سرطانی یا معتادی که زنو دخترشو.....؟؟؟

 

 

به نظرتون اینا ابرو ندارن؟؟...دوست ندارن شرف داشته باشن؟؟غیرت ندارن؟؟

 

دیگه زود در مورد مردم و کاراشون قضاوت نکنیم فقط کافیه چند لحظه خودمونو جایه اونا بزاریم.

 

               حالا بیایم دعایی بکنیم....                         

تو این دنیا که ادم فقیر پره......دعا کنیم ادم پولداری نباشه.....

                       امین                           

 

کابوس

کابوس دیدم یک کفتار هستم.

با ترس و دلهره از خواب پریدم.

 

نگاهی به چنگ و دندان و پوزه ام انداختم.

 

فکرش هم نمی کردم روزی دیدن خودم در خواب کابوس شود.

 

ولی خداییش یه کم بهشون فکر کنیدو توجه....

 

ببخشید ناراحتتون کردم......

چند روزه میرم افتاب میگیرمو برنزه میکنم....ببینین بهم میاد یا نه؟؟/...

ممنون....

                           

 

داستان.....

 

سلام خوبین

راستی بازیهامون شروع شد تو اولین بازی ۴-۲ بردیم

خداروشکر ۳تا ازگلهارو من زدم.دو روز بعد گرفتن گچ دستم بازی کردم.

                       

عشق واقعی

دختر گفت: عزیزم یادته بهت گفتم عاشقتم

پسر گفت: آره گلم

دختر گفت: ولی تو که هیچ حسنی نداشتی، پس اگه راست می گی من چرا بهت گفتم عاشقتم؟

پسر گفت: حتما بخاطر اینکه همه ی احساسم رو بهت دادم.

دختر گفت: نچ

پسر گفت: بخاطر اون گل های یاسی که به یادت توی باغچمون کاشتم که هر وقت ببینمشون یاد خنده های قشنگ تو بیافتم و آرومه آروم بشم.

دختر گفت: نچ

پسر گفت: حتما بخاطر اون عاشقانه هایی که تا صبح واست می نوشتم که آخرش هم از اشک خیس میشدند و اصلا دیگه نمیشد خوندشون.

دختر گفت: نچ

پسر گفت: فهمیدم بخاطر اینکه انقدر به تو فکر می کردم که شب و روزم جاشون رو با هم عوض کرده بودند.

دختر گفت: نچ

پسر گفت: برای اینکه حتی بخاطر تو حاضر بودم جونم رو بدم.

باز هم دختر گفت: نچ

پسر گفت: پس برای چی به من گفتی عاشقمی ناقلا؟

دختر با خنده گفت: آخه بهت دروغ گفتم ... خووودافظ

 

داستان

   

       

فراموشی

یک ساعت دیگر امتحان درس اخلاق شروع میشد. مانی کتاب به دست، میان راه مانده بود. آنقدر خرج الکی می کرد، که اینک هیچ پولی در جیب هایش باقی نمانده بود. با این همه نمی توانست همانطور دست روی دست بگذارد تا امتحانش را از دست بدهد. کاری هم از دست او بر نمی آمد.

هر چه فکر کرد هیچ راهی به ذهنش نرسید. با استرسی که داشت، رویش را به آسمان گرفت و گفت: « خدایا می دانم که خیلی ول خرج هستم و پول هایم را بیهوده هدر می دهم، ولی اگر در این شرایط کمکم کنی قول می دهم که از این صفت بد دست بکشم »

 

دعایش که تمام شد، منتظر ماند کسی از جانب خدا بیاید و به او کمک کند. ولی هر چه ایستاد هیچکس به کمکش نیامد. خودش هم می دانست با آن کارهای نادرستش، هیچگونه کمکی از سوی خدا به او نخواهد رسید.

 

پس بیکار ننشست و شروع کرد دوباره همه ی جیب ها و کیف پولش را گشت. ولی بی فایده بود. آنگاه خیلی نا امید روی جدول کنار خیابان نشست و با حسرت کتابش را در دست گرفت و شروع کرد به ورق زدن همه ی درس هایی که در این مدت خوانده بود. ولی خیلی غیر منتظره، میان یکی از صفحات پنج اسکناس هزار تومانی پیدا کرد. با خوشحالی پول را برداشت و با خود گفت: « هیچکس که به آدم کمک نمی کند، خوب شد لااقل این پول را فراموش کرده بودم »

 

بلند شد که به سمت دانشگاه برود. اما هنوز برایش سوال بود که پول را چه موقع در آن صفحه گذاشته است. تصمیم گرفت آن صفحه را باز کند و ببیند که در زمان گذاشتن پول ها چه مطلبی را مطالعه می کرد. صفحه را باز کرد و اولین خط آن را خواند. ولی فهمید که این پول ها استجابت دعای او بوده اند و مقدمات برآورده شدن دعایش از مدت ها پیش فراهم شده است، وقتی که دید در ابتدای خط نوشته شده است: « فراموشی نعمتی است از جانب خدا، برای آنکه از بدی ها دست می کشد »

 

دستم بو شد...

 

انکه تو دستمه همایونه.....چقد ناز

                   

سلام خوبین؟

اخر این فوتبال کار دستم داد....دستم شکست

وای.................................

الانم تو گچه؟

راستی هر کی از راه رسید یه چیزی روش نوشت بگین کدومش قشنگ تره؟

 

فوتبال نامرد

 

عزرائیل غمتو نبینم

 

من خسته تو

 

گفتم نرو پرپر میشی

 

خدا شمارو شفا بده

 

خودتی....

 

خیلی خری....

 

دوستت دارم...

 

پسر خوب قدر خودتو بدون

 

کامیش میمیش

 

کدومش قشنگتره؟

 

اینم یه داستان ....

 

جسد

قیر های روی آسفالت خیابان از شدت گرما به حالت حبابی شکل برآمده اند. جنازه ای در میان خطوط سبقت ممنوع جاده رها شده است و خودروها یکی یکی از کنارش می گذرند. هر کس به جنازه می رسد سرعتش را کم می کند و با تلفن همراه از او فیلم می گیرد.

عده دیگری هم که به او می رسند، در حالی که در مورد چگونگی مردنش اظهار نظر می کنند، بی اعتنا از کنارش می گذرند. حتی کسی احتمال نمیدهد که شاید این جنازه هنوز زنده باشد. خون گرداگردش پخش شده است و چشم و دهنش باز مانده اند.

با دیدنش به یاد همه ی طول زندگی ام افتادم و کارهایی که برای دیگر موجودات انجام دادم. به یاد خوراک هایی که در زمان گرسنگی به پرندگان می دادم و به یاد سکوت هایم در زمانی که محق بودم و دیگری محتاج تر به نفعی که از حق می برد. به یاد پیاده روی های کیلومتری بعد از بخشیدن همه ی پول هایم به فقرا. به یاد مورچه هایی که هنگام باز شدن آب از غرق شدن و مرگ نجاتشان می دادم.

ولی اینک برایم عجیب بود که چرا هیچکدام از این رهگذران جسد میان خیابان را از له شدن زیر چرخ ماشین ها نجات نمی دهد. دیگر حوصله ام داشت سر می رفت، شاید برای نجاتش اینبار هم خودم باید جلو می رفتم. آره بهتر است خودم جلو بروم.

به سمت جنازه رفتم و خم شدم تا او را از زمین بلند کنم و بر دوشم بگذارم. ولی هر چه سعی کردم نتوانستم. زمانی که دیدم اینبار از نجات یکی از موجودات ناتوان مانده ام، حسرت خوردم که چرا زنده نیستم تا به رسم نوع دوستی، خودم جسدم را به کنار خیابان بکشم

 

مادر روزت مبارک

 

               

اجازه

مامان برای دختر کوچولوی نازنازی اش، یک بسته اسمارتیز رنگی خوشمزه خریده بود. ولی برای اینکه او را بترساند و کاری کند که آن ها را تا زمان گرفتن نمره هایش نخورد، به او گفت: « اگر دختر کوچولوها بدون اجازه ی مامانشون کاری کنند، خدا دیگه دوسشون نداره و میمیرن »

 

دختر کوچولو که از بدون اجازه خوردن آن ها و مردن ترسیده بود. آرزو می کرد که نمره اش بالا شود تا مامانی به او اجازه ی خوردن اسمارتیز های رنگارنگ را بدهد.

 

فردای آن روز، مامان با بوسه ای دختر کوچولویش را از خواب بیدار کرد و بعد از اینکه لباس هایش را تنش کرد و صبحانه اش را به او داد، برای بردن او به مدرسه هر دو از خانه خارج شدند. ولی در راه مدرسه ناگهان یک اتوموبیل به سرعت مامان را زیر گرفت و قبل از اینکه اورژانس او را به بیمارستان برساند، جانش را از دست داده بود.

 

با اینکه همه کاری می کردند که دختر کوچولو از مردن او باخبر نشود، ولی او همه چیز را فهمیده بود.

 

دو سه روز گذشته بود که از مدرسه به محل کار بابایی او زنگ زدند و دلیل نیامدن دختر کوچولو به مدرسه و نگرفتن نمره هایش را جویا شدند. بابایی که از قضیه بی خبر بود، سریع از محل کار خودش را به خانه رساند.

 

کلید انداخت و درب خانه را سریع باز کرد و وارد خانه شد. یکی یکی همه جای خانه را می گشت تا اینکه دختر کوچولو را روی تخت اتاقش پیدا کرد. دید که دختر کوچولویش سر خود را روی بالش گذاشته است و گریه می کند و بسته ی خالی اسمارتیزهای رنگی کنارش افتاده است

 

تقدیم به تمامی مادران عزیز.......

به خصوص مادر .....

 

نمره ام چنده؟

 

 

دخترک سرطان خون گرفته بود. دکتر به پدرش گفته بودند که او تا صبح بشتر دوام نمی آورد. پدر بالای سر دخترش رفت و می خواست هر طور شده است آخرین خواسته ی دخترش را برآورده کند.

 

پس کنار او رفت و با لبخند ظاهر نگهداری از او پرسید: « اگر الان بهت بگن که هر آرزویی داری برآورده میشه، چه آرزویی می کنی؟ »

 

دختر کوچولو گفت: « آرزوم اینه که عمو دلقک رو دوباره ببینم، همونی که گفتید دوباره من رو توی سیرک پیشش می برید  »

 

پدر مثل کسی که به بن بست خورده است، غافلگیر شد. آخه حدود یک ماه بود که آن دلقک مرده بود. ولی  پدرش که نمی خواست دخترش اینگونه از دنیا برود، می دانست که این کار غیر ممکن تنها با معجزه ای ممکن می شود.

 

از اتاق خارج شد و در خلوتی نشست. سرش را رو به آسمان گرفت و با گریه و لابه گفت: « خدایا مانده ام که چه کاری باید انجام دهم، می دانی که آن دلقک مرده است و هیچ راهی برای برآورده ساختن خواسته ی دخترم ندارم  »

هنوز دعای مرد تمام نشده بود که صدای در آمد. مرد به سوی در رفت. وقتی در را باز کرد از دیدن دلقک وحشت زده شد. با ترس به او گفت: « مگه شما نمرده بودید »

دلقک لبخندی زد و گفت: « با من کاری داشتید؟ »

مرد برای او جریان را تعریف کرد و او را به کنار تخت دختر کوچولویش برد.

دلقک با آن دماغ قرمز و کفش های بلندش شروع کرد به شیرین کاری و مسخره بازی. در حالی که دختر کوچولو از خنده داشت روده بر می شد و دلش را گرفته بود، دلقک هر چه توانایی در خنداندن داشت را پیاده کرد. گاهی خودش را بر زمین می زد و گاهی روی توپ می رفت و صداهای خنده دار در می آورد.

 

مرد غمگین که خیالش راحت شده بود، از خدا تشکر کرد که نگذاشت آرزوی دخترش اجابت نشود. ولی در همین لحظه که دلقک جلوی تخت دخترک مسخره بازی در می آورد، تمام شب فرشتگان در آسمان به دنبال خدا می گشتند.


 

یکی  پرسید عشق یعنی چه؟

من تو جوابش گفتم یعنی.......شما به جوابم چه نمره ای از ۲۰ نمره میدین؟

 

خو عشق یعنی عشق
اگه قرار بود هر کی از راه میرسه معنیه عشقو بگه دیگه عشق عشق نمیشد

ولی عشق یعنی پسری با کلمه ع و دختری با کلمه ق که دستشونو به هم میدن میشه کلمه س و با قطرات عشکشون نقطه های روی سینو درست میکنن که میشه ش و اخرش میشن            عشق  

 

 

سلام

اینو یکی به اسم ۱۲۳ اومده تو کامنتام گذاشته

خوشم اومد از داستانش گفتم بزارم....حالا ۱۲۳ کی هستی؟

 

يک (روز) خانواده ي لاک پشتها تصميم گرفتند که به پيکنيک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبيعي در همه ي موارد يواش عمل مي کنند، هفت سال طول کشيد تا براي سفرشون آماده بشن!

در نهايت خانواده ي لاک پشت خانه را براي پيدا کردن يک جاي مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براي مدتي حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيکنيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!

پيکنيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولاني، جوانترين لاک پشت براي آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توي لاکش کلي بالا و پايين پريد، گر چه او سريعترين لاک پشت بين لاک پشت هاي کند بود!




او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتي اون برنگشته چيزي نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک پشت ديگه نمي تونست به گرسنگي ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.

در اين هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد،« ديديد مي دونستم که منتظر نمي مونيد. منم حالا نمي رم نمک بيارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!



نتيجه اخلاقي:

بعضي از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براي اين مي شه که ديگران به تعهداتي که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايي که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کاري انجام نمي ديم.

پایان جهان

 

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

عاشقتم...خدا

 

سلام خوبین امیدوارم سال جدیدو خوب شروع کرده باشینو به هر چی میخاین برسین

شرمنده دیر اپیدم اخه وقت ندارم بیام نت...

اینم یه اپ خوشکیلو موشکل ولی غمگین ...و کمی بدون شرح...

 

رفتیو با رفتنت   قلبمو بستن / هنوزم که میخابم  میاد به یادم /

روزای بارونی   چشای بادومی / منو تو با هم   کنار ساحل توی یه قایق /

چی شد که از هم  شدیم ما غافل  اسمت دیگه نیست روی شن ها /

تموم اونها شدن خاطره   برای عشقمون خوندن فاتحه /

هستش فاصله بینمون زیاد  چشمهای زیبات  به یادم میاد/

میشم من بیمار  شدم من بیدار میگم که شاید بیای دوباره /

بیای دوباره  بشی ستاره  تو این شب خاموش  خواب و بیدار   شدی تو کابوس  شدی تو کابوس......

 

یادته گفتی مرحم دردام        میمونی میشی همدم حرفام  

قول دادی دلمو تنها نزاری      گفتی میمونی تک ستاره شبهام

 

توی تنهایی خودم میسوزم /جای دستاتو تو دستم میبوسم/

حالا خودم نیستمو من بیهوشم / رفتیو شدی یه بی وفا /

قلبمو له کردی زیر پا /چشمهای گریونو چهره ویرونم /

نشون میده میخونم/ از تو دارم میخونم / برای طاقت دوری /

 فقط یه راه هست/اونم باشم مست تا ته عمرم/

دیوونت بودم / این بوده جرمم؟اشکام میریزه روی کاغذ/

تنهام گذاشتی تو خیلی راحت/ توی تنهایی من بیفت به یادم/

برس به دادم/ بشین کنارم/ بریم ما باهم/ بریم تو رویا/ بریم تا اخر/    تا ته دنیا/     تا ته دنیا........

 

بمیرم واسه دل بی کسو کارم      من که به جز تو کسی رو ندارم

حالا که رفتی تنهای تنهام         شده کار چشام    واست ببارن 

 

  چه روزایی رو با هم دیگه کردیم شب/چه شبایی رو به خاطر تو کردم تب/

دیگه اون روزا رفته/دستام سرده/اره غصه ی عالم/رو سر ادم/

میشه خراب/دیگه زندگی واسه من شده سراب/

نمیای پیش من/حتی تو خواب/شده بهار دیگه دیدن تو/

دلم تنگه واسه چشمهای تو/

رفتیو زدی تیشه به ریشه/قلبمو شکستی مثل شیشه/

نمیتونم هیچوقت بدون تو باشم/با تن زخمیم نمیتونم پا شم/

سنگینه غمت/  غم رو شونمه/  اشک رفتنت روی گونمه /  روی گونمه............

 

اشک چشمامو ندیدی رفتی     رو چشم خیسم چشماتو بستی

تا که فهمیدم  اره دوستت دارم       بی وفا دل سادمو شکستی 

 

((به یاد خنده های تو   هنوز گریه میکنم

این همه حرفهای توست   که من ترانه میکنم))

دوستت دارم....خدا...عاشقتم..خدا

پیشاپیش سال نو رو به همتون تبریک میگم

 

 

پرسیدم چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟

 

با کمی مکث جواب داد:

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و  ترس را به گوشه ای انداز  .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،

فرقی نمیكند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

زلال كه باشی ، آسمان در توست .

 


چهار شنبه سوریه نیا پایین می سوزی
.
.
.
.
.

چیه؟ توقع داشتی اینجا آتیش باشه بسوزی؟؟

*********

چهارشنبه سوری نزدیکه.یه وقت نری از رو آتیش بپری.

.

.

آخه تجربه ثابت کرده اگه جیگر بره رو آتیش کباب میشه

***********

سلام چهارشنبه سوری جایی قرار نذاری کار واجب باهات دارم

آحه آتیش کم داریم آتیش پاره

***********

چهارشنبه سوری هر آتیشی که دیدی به یاد قلب منم باش آخه از دوریت بدجوری آتیش گرفته


پیشاپیش سال نو رو به همتون تبریک میگم

امیدوارم سال خوبی رو به همراه خونوادتون داشته باشین

و به هر چی که میخایین برسین

واسه منم دعا کنید تا همیشه عاشق خدا باشم

 

خیلی دلم گریه میخاد

 

سلام   خیلی دلم گرفته....

قسمتون میدم که این اپمو تا اخرش بخونین...

 

میرم شاید رفتن من دردی رو دوا نکنه"ولی مصلحت خواه من  میرم که شاید باشد  سوی مصلحت راه من

 

به خدا هیچکدومتون نمیفهمین؟؟؟

وقتی دنیات واقعا سیاه شده!

وقتی موقع نوشتن بغضت میترکه......

میفهمی چه حسی دارم؟؟؟/

بعد میگی همه ی اینا تقدیر......


 


اماده ای که تو هم منو ترک کنی؟

یا میخای بشنوی تا درد منو درک کنی؟

 

میخونم تا تو دلم این بار سنگین نمونه

این اشک منه   که باعث رنگین کمونه

 

این صدای اشک منه به هر گوشه رسید

فعلا که زندگی گرگه و ما یه خرگوش سفید

 

دلم بهم میگه این ناله ها کافی نیست یه ریز

قدر خوابم واسم یه لیوان کافی میکس بریز

 

که بیداربمونم ببینم من چه واژهای

میتونه بهتر بیان کنه عمق این تراژدی

 

وقتی کسی راه نمیاد باهام جز سایه من

بایدم رپ من اینجا بشه مایه ننگ

 

باهمین امگاناتم میرم تو راه پیچ و پس

وقتی هفتاد میلیون میخوان کار شیش و هشت

پس دیگه حاجت کدوم استخاره هست

باید بکونم من از استعدادم استفاده پس

 

گله دارم اره من از خدا گله دارم

که چرا در هر قدمم میخوره گله کارم

دیگه پر شده از ناله ها دل پارم

که چرا خوبیهای دنیا واسم نصف کارست

وقتی غرق میشم اره زیر سیل کارم

وقتی نمیشه بدست بیارم من  دل یارم

وقتی شونه ای ندارم من روش سر بزارم

میگم گله دارم گله از این دل زارم

 

 

میگی کفر نگو تو هم شکر کنش باز

ولی وقتی شب رفته و اینجا صبح شدش باز

 

تا خورشید تابید رو مشکلی که تو دل من بوده

حالا منم وروزگارو یه دوئل مردونه

 

میگم بکش خودت  و بزار یه نفسی بکشی

وقتی داری راه زندگیتو عوضی میکشی

 

به مشکلاتم میگم من دوباره نمیخام

چرا سختی واسه منه خوشی ماله رفیقام؟

 

از شانس بد ما جاده تنگ میشه اره

وقتی دست به طلا هم میزنیم سنگ میشه اره

 

وقتی به اینده ها ندارم حس خاصی

وقتی به جیبم ندارم حتی  اسکناسی

 

پیش دوست و اشنام هم نمیخام کم بیارم

مجبورم سرو تهشو با یه دروغ هم بیارم

 

جایه اینکه خدا واسه مشکلم پا پیش بزاره

کاری کرده صبح و شب رو سرم اتیش بباره

 

گله دارم اره من از خدا گله دارم

که چرا در هر قدمم میخوره گله کارم

دیگه پر شده از ناله ها دل پارم

که چرا خوبیهای دنیا واسم نصف کارست

وقتی غرق میشم اره زیر سیل کارم

وقتی نمیشه بدست بیارم من  دل یارم

وقتی شونه ای ندارم من روش سر بزارم

میگم گله دارم گله از این دل زارم

 

تا که پوله به جیبت دورت از دوستی پره

تا که مشکل داری نمیبینی دوستی دورت

جز دو سه نفر" رفته هرکی سمت ما بود

حالا ماییمو بورس و چک وسفته هامون

 

اونا شعار میدادن منو درکم میکنن

ولی وقت سختی دیدم چطور ترکم میکنن

 

چه دوستای من" چه عشق و چه برادرم

نمیددونستم ضامن رابطمه درامدم

وواسه مشکلاته بهم ریخته حال روحیم

حالا کجای دنیا فرار کنم با چه رویی؟

 

و تو هر کشوری که  به تو بخوان اقامت بدن

واسه ایرانی بودنت تورو حقارت میدن

 

تو رویا بودم که حال خوشم همیشگیست

و حالا میفهمم هیچ مادیاتی همیشه نیست

 

دنیا کاری کرد که چشمای من هر شب اشکه

ولی نمیبازم مگه دنیا از رو نعشم رد شه

ولی نمیبازم مگه دنیا از رو نعشم رد شه

 

خیلی دلم گریه میخاد.......

 

تنهایی.....

 

سلام..خیلی...خدا......خیلی دوستت دارم...خیلی...

 

تنهایی....

تنهایی سخته          تنهایی درد

تنهایی بدون تو              واسم مرگ

تنها که هستم            یه دل شکستم

از تموم اهل دنیا      خسته خسته ام

گوشه گیری بی جوابم   از سر عشق من خرابم

خسته ام از دل  خسته ام از حرف   خسته ام از شبهای بی برف

من با ادما غریبه      عشقمو هیچکی ندیده

خسته ام از حرفای سنگین   من رفیقم      دلی غمگین.......

 

   

 اگر    تنها    شوم      باز      هم      خدا    هست

جواب تقلید کردن

 

سلام...ممنون همتون که در نبودن من بازم میاین و بهم لطف میکنید

 

راستی جواب سوالم     تقلید       بود.

که فقط سحر خانوم درست گفتن که هرچی بخان رو چشمم.مرد و حرفش


حقیقت انسان به آنچه اظهار می کند نیست..بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است، بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه

به گفته هایش ، بلکه به ناگفته هایش گوش کن

 

اسرار خویش به کسی مگوی زیرا سینه ای که در حفظ راز خود به ستوه آید ،از سینه دیگران نباید انتظار امانت داشته باشد

 

روزي در آخر ساعت درس، يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد.( پروفسور محمد حسابي(

 

ادم تا وقتی جوونه میتونه لنگ زدنو تحمل کنه ولی پیری خودش لنگی میاره

 

وای به روزی که کفشت کفش نباشه یا اصلا کفش پات نباشه

 

ازتون خواهش میکنم دوتا جمله اخرو خوب بخونید اخه خیلی معنی داره

خیلی دوستون دارم

                                                   

                            

 

شمال ....مجانی...

 

سلام به همه...خوبین...منم هی بد نیستم...شرمنده لطفاتون هستم .......

هر کی بتونه جواب این سوالمو بده معلومه از خودمونه.......

اون چیه که بر انسانها واجب و بر امامان مستحب و بر پیامبران حرام است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هر کی جواب بده یه مسافرت مجانی میبرمش شمال.........


 یه روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم ترس تموم وجودمو برداشت

 که شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم. سریع از کنار مرداب دور

 شدم. حالا وقتی که میبینم خودم مرداب شدم دنبال یه گل نیلوفر

می گردم که از تنهایی نمیرم و حالا می فهمم گل نیلوفر مغرور

نیست اون خودشو وقف مرداب کرده

 

ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفش های او راه بروم

 

عهد كردم اگر بوسه داد توبه كنم... بوسه اي داد؛ چو برداشت لب از روي لبم، توبه كردم كه دگر توبه بي جا نكنم

 

صد بار قسم خوردم كه نام تو رو بر زبان نياورم. ولي افسوس قسمم هم نام تو بود

 

فکر کنم واسه این اپم دیگه بسه...جواب یادتون نره....شمال...مجانی.....

 

 

فرشته ی کوچک

 

سلام خوبین؟

از امروز سعی میکنم بیشتر بیام نت...اگه خدا بخواد

اینم داستانی زیبا از صبورترین و مهربونترین ادم روی کره خاکی....یعنی.....


فرشته ی کوچک

خداوند پاسخ داد :

از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.

اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد فرشته تو برایت آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟

اما خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد.

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت؛ گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد .

کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یه سوال دیگر از خداوند پرسید : خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :

نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی


 کاش میدانستم بعد مرگم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری میشود؟

 

سلام شرمنده نمیتونم زیاد بیام پیشتون

امیدوارم داستان پایینو تا اخر بخونین و .....

 

عشق گمشده ....

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم....

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که به یاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

 همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....

 

بغض عشق

 

سلام خوبین؟

شرمنده نمیتونم زیاد بیام نت

اخه تمریناتمون خیلی سنگین شده و ...................

میخام ه چیزی واسه اپیدن بزارم ولی................نمیدونم از چی بنویسم

راستی محرم و به همتون تسلیت میگم

خیلی از این ماه خوشم میاد نمیدونم چرا ولی احساس میکنم چون میرم تو خودم و ....


یه سوال.......

اگه پر بغض باشین وتنها هستین و کسی رو ندارین که باهاش بحرفین چیکار میکنین؟


بهترین دوست اونیه که بتونی باهاش روی یه سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی.

دل سوحتن و عشق

 سلام شرمندم که نمیتونم زیاد بیام تو نت ....به خدا وقت ندارم بیام نت....

به بزرگی خودتون ببخشید.....


دوستی، از دل سوختن برای خود، سخن گفت، حرف تازه ای برایم نبود، چه از این دوست، چه از آن دوست، چه از هر آشنا و غریبه ای، و چه از خودم! "دلم برای خودم می سوزد" آشنا جمله ای است، که بارها و بارها شنیده و گفته ام ... و من اینبار، اینگونه در مقام پاسخ بر آمدم:

 

دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

          

        من بنده عشقم، بنده عاشقی

تو یه قطره از خدایی ....

 

سلام

شرمنده همتونم که چند وقته نمیام پیشتون

این اپم بیشتر به خاطر اینه که

یکساله میشه که تو یه قطره از خدایی راه افتاد...پس تولدش مبارک

یکساله که با کسای زیادی اشنا شدم و قلبشونو شکستم...پس ببخشید

یکساله که خدا رو نه همیشه ولی هر جمعه شب به قلم اوردم...پس خدا دوستت دارم

یکساله که از این یکساله ها میگذره و ما تو کف این یکسالیم و بیدار نمیشیم..پس ...پس چی؟؟؟

خدایا پاک بودنو پاک دیدنو پاک زیستنو بهم یاد بده تا این یکسال و جبران یکساله های گذشته کنم.

 

                      خدایا عاشقتم


قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حظورش بي خبر.
قلبي كه از آن با خبر است همان قلبي ست كه در سينه مي تپد
همان كه گاهي مي شكند
گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد
گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه
و گاهي هم از دست مي رود
...

با اين دل است كه عاشق مي شويم
با اين دل است كه دعا مي كنيم
با همين دل است كه نفرين مي كنيم
و گاهي وقت ها هم كينه مي ورزيم
...


اما قلب ديگري هم هست.قلبي كه از بودنش بي خبريم
.
اين قلب اما در سينه جا نمي شود
و به جاي اينكه بتپد.....مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد
اين قلب نه مي شكند نه ميسوزد و نه مي گيرد
سياه و سنگ هم نمي شود
از دست هم نمي رود


زلال است و جاري
مثل رود و نسيم
و آنقدر سبك است كه هيچ وقت هيچ جا نمي ماند
بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملكوت مي رقصد

اين همان قلب است كه وقتي تو نفرين مي كني او دعا مي كند
وقتي تو بد مي گويي و بيزاري او عشق مي ورزد
وقتي تو مي رنجي او مي بخشد...

اين قلب كار خودش را مي كند
نه به احساست كاري دارد نه به تعلقت
نه به آنچه مي گويي نه به آنچه مي خواهي


و آدمها به خاطر همين دوست داشتني اند
به خاطر قلب ديگرشان
به خاطر قلبي كه از بودنش بي خبرند

 

مسئله 1 - فرض کنید راننده یک اتوبوس برقی

هستید. در ایستگاه اول 6 نفر

وارد اتوبوس می شوند ، در ایستگاه دوم 3 نفر

بیرون می روند و پنج نفر

وارد می شوند . راننده چند سال دارد ؟

مسئله 2 - پنج کلاغ روی درختی نشسته اند ، 3 تا

از آنها در شرف پرواز

هستند . حال چه تعداد کلاغ روی درخت باقی می

ماند؟

مسئله 3 - چه تعداد از هر نوع حیوان به داخل

کشتی موسی برده شد ؟

مسئله 4 - شیب یک طرف پشت بام شیروانی شکلی ،

شصت درجه است و طرف دیگر 30

درجه است . خروسی روی این پشت بام تخم گذاشته

است .. تخم به کدام سمت پرت

می شود ؟

مسئله 5 - این سوال حقوقی است . هواپیمایی از

ایران به سمت ترکیه در حرکت

است و در مرز این دو سقوط می کند ، بازمانده ها

را کجا دفن می کنند ؟

مسئله 6 - من دو سکه به شما می دهم که مجموعش 30

تومان می شود. اما یکی

از آنها نباید 25 تومانی باشد . چطور ؟

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

.

.

.

.

مسئله 1 - راننده اتوبوس هم سن شما باید باشد .

چون جمله اول سوال می

گوید " تصور کنید که راننده اتوبوس

هستید."

مسئله 2 - همه کلاغ ها ، چون آنها فقط " در

شرف پرواز " هستند و هنوز از

روی درخت بلند نشده اند.( اگر جواب شما 2=3-5

بوده بدانید دوباره محاسبات

جلوی تفکرتان را گرفته است.)

مسئله 3 - هیچ . آن نوح بود که حیوانات را به

کشتی برد و نه موسی ( "چه

تعداد " جلوی فکر کردن شما را گرفته است.)

مسئله 4 - هیچ کدام . خروس ها که تخم نمی

گذارند.اگر شما سعی کردید جواب

توسط محاسبات و مقایسه اعداد بدست آورید ،

شما دوباره به وسیله اعداد

منحرف شدید.

مسئله 5 - بازمانده ها را دفن نمی کنند . آنها

جان سالم بدر برده اند .

شما به وسیله کلمات حقوقی و دفن کردن منحرف

شده اید.

مسئله 6 - یک 25 تومانی و یک 5 تومانی . به یاد

بیاورید ( فقط یکی از

آنها ) نباید 25 تومانی باشد و همین طور هم هست .

یک سکه 5 تومانی

داریم.شما با عبارت " یکی از آنها نباید …

 فریب خوردید"

 

غم من و من+داستان

 

 

سلام خوبین؟امیدوارم باشین

اینم یه چرت و پرت دیگه از خودم.....

من همانم که هیچگاه لحظه خوب زیستن را ندیدم...

شاید مقصر من باشم و شاید ما....

ولی مطمئنم که مقصر اصلی منم و اقبال من...

و همیشه بهانه ام را خدا قرار دادم...

خدایی که اگر نبود من "حتی من نبودم...

تا حتی این بدی ها هم به سرم ایند...

پس من "منم"و خدا هم خدای من...

                        تنهاتر از خدا


داستان

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آن ها به داخل گودال عمیقی افتاند .
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه گفتند دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .
اما قورباغه ها دیگر دائما به آن ها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید به زودی خواهید مرد .
بلاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته ای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و پس از مدتی مرد .
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند دست از تلاش برداره اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : " مگر تو حرف های ما را نشنیدی ؟ "
معلوم شد قورباغه ناشنوا است . در واقع او در
تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند


داستان 4

 

لورا پس از دوماه، نامه اي از نامزد مكزيكي خود دريافت مي كند به اين مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم كه دراين

مدت ده بار به توخيانت كرده ام !!! ومي دانم كه نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را

ببخش و عكسي كه به تو داده بودم برايم پس بفرست

باعشق : روبرت

دخترجوان رنجيده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همكاران ودوستانش مي خواهدكه عكسي ازنامزد،

برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عكس ها راكه كلي بودند

باعكس روبرت، نامزد بي وفايش، دريك پاكت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي

كند، به اين مضمون:

روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فكر كردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عكس خودت راازميان

عكسهاي توي پاكت جداكن وبقيه رابه من برگردان.....


 روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که پیش فرشته هاست و به کارهای انها نگاه میکند. هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه های را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و داخل جعبه میگذارند . مرد از فرشته پرسید : شما چه کار میکنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد ، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست های مردم از خداوند را تحویل میگیریم.

مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت میگذارند و انها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.

مرد پرسید: شماها چه کار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است . مرد با تعجب پرسید : شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند :
خدایا شکر


سلام خوبین؟

شرمنده بابت متن اخریه  اون هفته ام.....

اینم از نوشته های چرند و پرند خودم...

من همونم که تا کسی میاد پیشم سرم رو به احترامش میارم بالا ولی اون فکر میکنه دارم براش

یه لشکر میسازم.تو چشام نگاه میکنه ولی توشو نگاه نمیکنه...خنده هامو میبینه ولی دلیلشو نمیبینه...میگه دوست دارم ولی نمیتونم باهات باشم...منم میگم دوست دارم ولی ...

ولی چی ؟؟؟؟چی دارم بگم اون که نمیخاد باهام باشه...بهتره سرمو از اول بندازم پایین...